راهی نو برای ارتباطات عمیق

Sunday، ۱۲ Farvardin ۱۴۰۳

زود بزرگ شدیم اما خاطرات شیرین بچگی محال است از یاد تک تکمان برود! با اینکه کوچکترین بچه بودم اما خیلی خوب به یاد دارم، پدرم از محل کارش یک وانت گرفته بود و تمام خوشحالی بچه های فامیل این بود که عمو اسماعیل جمعه صبح میرود دنبال همه ی بچه های فامیل. و کمتر آخر هفته ای بود که ما یکی از کوه های تهران را ملاقات نکنیم. صبح زود، حلیم، صدای خنده و تنبل هایی که با کمی کوه پیمایی می نشستن تا نفسی تازه کنند، امکان نداشت کوهنوردها از کنار ما رد شوند و خسته نباشید، خدا قوت، ماشاالله، نگویند، از همان زمان عاشق مرامشان شدم، مرامِ همراهی، همدلی، و بعدها فهمیدم اسمش همنوردی است. برایم جالب آمد اینکه همه غریبه ها از کنار ما رد می شوند اما بی توجه نیستند و در حد معاشرتی کوتاه با ما هم کلام می شوند روزهای بی نظیری بود اما مثل برق گذشت و بزرگ شدیم از تمام بچه های فامیل، عادت کوهنوردی فقط در من نهادینه شد! سال 1385 دوباره کوهنوردی را با جمشیدیه شروع کردم ، چون حس و حال پارک داشت و مستقیم وارد مسیر خاکی و سخت نمی شد. اوایل تنها می رفتم، بعد به زور چندتا از دوستانم را بردم اما پایه ثابت نبودند، می آمدند و می رفتند و باز خودم بودم و خودم. بالاخره رفتم سرکار، اوایل آشناییم با محیط کار بود که یه روز توی نهار خوری متوجه شدم یکی از همکارانم درباره کوهنوردی صحبت می کند منم بدون وقفه پریدم وسط حرفهایش که اا! شما هم کوهنورد هستین! گفت بله ما یه گروه کوهنوردی داریم! کور از خدا چی میخواد! یه همراه برای روزهای سخت! انگار تمام روزهایی که تنها می رفتم کوهنوردی، تمرین بود برای شروع کوهنوردی جدی! هفته بعد اولین کوهنوردی واقعی ام را با گروه ایران البرز شروع کردم آن هم در فصل پاییز اما فقط به پاییز ختم نشد. مبدا روستای ایگل در رودبار قصران(شمیرانات) و مقصد جمشیدیه در تهران، جمعه ساعت 6 صبح حدود 15 نفر با یک راهنمای محلی وارد روستا شدیم و مسیر را آغاز کردیم، با گذر از آبشار بی نظیر ایگل پاییز را دیدیم، با یک ساعت کوهنوردی کم کم هوا داشت سرد می شد! راه طولانی بود و من تازه کار! لزومی نداشت از همان شروع کار تمام تجهیزاتم را نو بخرم! بنابراین کوله را از یکی، کفش را از یکی دیگر قرض گرفتم و هیچ کدام مناسب کوهنوردی جدی نبودند اما من مناسب بودم برای آن حال و هوای ناب. با تمام سختی هایش کیف می کردم، حالم خوب بود. به چشم برهم زدنی رسیدیم به قله لزون، اما پدر چشمهایمان درآمد. سخت بود و سرد و چون لباسهایم مناسب کوهنوردی زمستانه نبود چند ده تا لباس روی هم پوشیده بودم و این کار را سخت تر می کرد، اما دیدن قله توچال آن هم از نقطه ی کمتر دیده شده خیلی جذاب بود، وقت نهار شد، اولین بار بود می دیدیم یک تیم، به صورت جداگانه شروع به غذا خوردن نکردند بلکه همه غذاهایشان را گذاشتند وسط و با هم شریک شدن، هیچ کس متوجه نشد در بین ما کسانی بودند که غذا کم همراه داشتند، همه سیر شدند و این همان مرامی بود که من را به این راه آورده بود، این بخشندگی از طبیعت می آمد و این آدمها به دلیل ارتباط عمیقشان با طبیعت خوی بخشندگی را از آن به ارث برده بودند، سوز و سرمای قله امانمان نداد و راهی شدیم به سمت پایین. نزدیک غروب بود، مه از راه رسید و میدان دید بسیار کم شد با رعایت اصول کوهنوردی به راهمان ادامه دادیم و در یک نقطه راهنمایمان احساس کرد که گم شده ایم، امکان نداشت این همه تجربه جدید را بتوانم در زندگی روزمره ام بدست بیاورم این حاصل ریسک پذیری و خارج شدن از منطقه امن زندگیست. همگی یک گوشه زیر تخت سنگی بزرگ نشستیم تا راهنما برود و راه را پیدا کند، آنهایی که حرفه ای تر بودند، فکر همه چیز را کرده بودند کمی تنقلات برای مواقع ضروری داشتند و بی منت به همه تعارف کردند تا ترس بر ما غلبه نکند. به دلیل بی حرکت بودن به اندازه کافی لرزمان گرفته بود تا اینکه باران شروع شد. می دانید، ترکیب لذت با ترس حس عجیبی دارد که تا لمس نکنید بیانش بی حاصل است. کمی از غلظت مه کاسته شده و راهنما مسیر را پیدا کرد و دوباره راهی شدیم این بار با سرعت بیشتر، سرعت بیشتر با اون خستگی با اون سرما، مه خیلی عجیب به نظر می رسد اما ما سریعترین کوهپیمایی عمرمان را کردیم. ساعت 11 شب رسیدیم پارک جمشیدیه. هرچقدر هم با کلمات بازی کنم نمیتوانم وصف آن لحظه را برایتان تصویر کنم، در مغزم موسیقی پیروزی نواخته می شد و در قلبم آرامشی عمیق را تجربه می کردم. این مطلب را با دو سوال از شما به پایان می رسانم، به نظر شما ارتباط من با همنوردهایی که اولین بار بود می دیدمشان و در یک روز انقدر عمیق به هم نزدیک شده بودیم میتواند قطع شود؟؟؟

می توانید همچین ارتباط عمیقی را در زندگی شهری تجربه کنید؟

روز و روزگار خوش